ریحانه

  • خانه 
  • همسرداری 
  • تماس  
  • ورود 

داستانک

27 تیر 1397 توسط قیطاسیان

جواني نزد شیخی آمد واز او پرسيد:

 من جوان كـم سني هـستم امـا آرزو هـاي

بزرگـي دارم و نميتوانم خـود را از نگاه كردن

بـه دختـران جـوان منـع كـنم، چـاره ام چـيست؟
شیخ نيز كوزه اي پر از شير به او داد و

بـه او توصـيه كـرد كـه كوزه را بـه سـلامـت

به جـاي معـيني ببـرد و هـيچ چـيز از كوزه نريزد
واز یکی از شاگردانش نیز درخواست كرد

او را هـمراهي كند واگر یک قطره از شـير را 

ريخت جلوي همه مردم او را حسابی كتك بزند!
جوان نيز شير را به سلامت به مقصد

رساند و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي شیخ

از او پرسـيد چند دختـر را در سـر راهـت ديدي؟
جوان جواب داد هيچ، فقط به فكرآن بودم

كه شير را نريزم كه مبـادا در جـلوي مردم

 كتك بـخـورم و در نـزد مـردم خـوار و خـفـيـف شـوم..
شیخ هم گفت: اين حكايت انسان مؤمن است

كه هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند
وحواسش را جمع میکند تا سمت

گناه کشیده نشود و از روز قيامت بيم دارد…

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

ریحانه

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس